سلام دوستان...ممنون که به وبلاگ خودتون سر میزنید...




تاریخ: جمعه 15 ارديبهشت 1398برچسب:,
ارسال توسط حسام

 




تاریخ: پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط حسام

 

به نام خدای خوب، خدای مهربان

 

 

"قند" خون مادر بالاست.

دلش اما همیشه "شور" می زند برای ما؛

اشک‌های مادر, مروارید شده است در صدف چشمانش؛

دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مروارید!

حرف‌ها دارد چشمان مادر؛ گویی زیرنویس فارسی دارد!

دستانش را نوازش می کنم؛ داستانی دارد دستانش.

قدمهایت را بر روی چشمانم بگذار،

 تا چشمانم بهشت را نظاره کنند... 

--------------------------------------------

خداوندا!

بهترین لحظه ها را نصیب مادرم کن...

چرا که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است.

 




تاریخ: شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط حسام

 در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند
و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد .

مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد.

اینکار را هم کردند. ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتیها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد.

ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.
خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بودخسرو پرویز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد.
از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آنرا بادآورده می گویند.




تاریخ: جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط حسام

 ضمن عرض تبریک پیشاپیش به مناسبت سالروز تولد حضرت فاطمه سلام الله علیها که این روز بزرگ را روز مادر و روز زن نامیده اند و همه ی ما ایرانیان از این روز استفاده کرده و با تبریک به مادر عزیز خود  و همچنین مردان پارسی زبان به همسر خود , از زحمات و خوبی های آنها تشکر کرده و قدر دان ایشان هستیم.

به همین مناسبت مجموعه ای بسیار زیبا و ارزشمند برای تبریک روز مادر و تبریک روز زن آماده کرده ایم که شامل : اس ام اس های بسیار زیبا , پیامک های پر معنی , اشعار و دو بیتی های ناب , متن های کوتاه و بسیار زیبا برای درج بر روی کارت پستال . می باشد .

برای مشاهده اس ام اس ها و... به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

 



ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط حسام

 داستان بسیار بسیار زیبا و آموزنده ی نجات یافته

این داستان ارزش صدها بار خوندن رو داره ؛ ای کاش همه ما یـه روز حکمت اتفاق هایی که برامون میفته رو بدونیم
خدا خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکنیم هوای مارو داره ...

 

نجات یافته   www . ma3ta . com


تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید ، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و همه چیز را از دست رفته میدید.
از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد. فریاد زد :
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟؟؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ، و حیران بود...
نجات دهندگان می گفتند :
" خدا خواست که ما دیشب آن آتـشی را که روشن کرده بودی بـبیـنیم " ...




تاریخ: چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط حسام

 اینم یه داستان کوتاه خیلی زیبا به سلامتی همه مادرهای عزیز و دوست داشتنی مون


روز مادر نزدیکه ها ، شنبه 23 اردیبهشت ، همینجا پیشاپیش روز همه مادرهای عزیز ، این فرشته های زمینی مبـــــــــــــارک ... حالا اگه بشه و خدا بخواد یـه جشن حسـابی میگیریم اون روز
پس همینجا از همه دوستان میخوام هر متن ، شعر ، عکس و ... در مورد روز مادر و ولادت حضرت فاطمه دارید برامون بفرستید یا خلاصه هر پیشنهادی واسه اون روز دارید بگید که ایشالا یه روز خوبی رو کنار هم جشن بگیریم

مادر ... جزء همون واژه هایی است که خیلی خیلی همه ی ما با گفـتنش آروم میشیم
الهی خدای مهربون سالها سایه مادر و پدرای عزیز ما رو بالای سرمون نگه داره ...
یـه کمی هم بیشتر قدرشونو بدونیم ، بخدا هیچ جایگزینی واسشون پیدا نمیکنیما ...
انگار زیاد حرف زدم ، دیگه داستان کوتاه رو بخونید ، امیدوارم لذذذذت ببرید

داستان کوتاه کودک و خدا    www.ma3ta.com

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”

خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”

خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”

کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟”

خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”

کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”

اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعا کنی.”

کودک سرش رابرگرداند و پرسید: “شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟”

“فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.”

کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را بـبیـنم، ناراحت خواهم بود.”

خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.”

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.”

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.”

 




تاریخ: چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط حسام

  خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم ، این یعنی من هنوز زنده ام .
 
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم ، این یعنی به یاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم .
 
خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم ، این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است .
 
خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است . این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند .
 
خدا را شکر که مالیات می پردازم ، این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم .
 
خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند ، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم .
 
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم ، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم .
 
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم ، این یعنی من خانه ای دارم .
 
خدا را شکر که درجایی دور جای پارک پیدا کردم. این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
 
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم ، این یعنی من توانائی شنیدن دارم .
 
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم .
 
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند . این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم .

خدا را شکر کنیم    www . ma3ta . com


همه ی ما دلایلی زیاد، هرچند ساده برای شکر کردن خداوند داریم . چیزهایی که شاید انقدر داشتن اونها واسمون عادی شده که فراموش کردیم شاید بزرگترین نعمت هایی هستن که خدای مهربون، بی دعا و خواهش بهمون عطا کرده. برای دیدنشون فقط کافیه دیدمون رو عوض کنیم.

حالا ما از شما دوستای عزیزمون میخوایم که فقط برای چند دقیقه به این دارایی های زندگیـتون فکر کنید و اونها رو با ما در میون بذارید تا با هم برای داشتن اونها خدا رو شکر کنیم ..... با ما همراه باشید




تاریخ: چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط حسام

  معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .




تاریخ: سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط حسام

  عشق و آرامش


استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. 

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ 

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد... 

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند. 

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ 

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند. 

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است. 

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ 

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود. 

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند! 

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد... :heart::heart::heart:


------------------------------------------------------------------------------------------------------------

و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا
شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت می کشم بهت بگم.. .Sad 




تاریخ: سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط حسام

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 5452
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


ابزار پرش به بالا